حتی دیگه به کجا هم نمیبرد این امید مارا.
هر صبح چشمهام رو باز میکنم و میبینم که زندهام. شاید اگر مادربزرگم بودم یا هر کسِ دیگهای، خدا رو شکر میکردم. اما نیستم. میفهمین؟ هیچ مادربزرگی نیستم که شب به امیدِ یکروز بیشتر خوابیده باشه.
هر صبح چشمهام رو باز میکنم و میبینم که زندهام. شاید اگر مادربزرگم بودم یا هر کسِ دیگهای، خدا رو شکر میکردم. اما نیستم. میفهمین؟ هیچ مادربزرگی نیستم که شب به امیدِ یکروز بیشتر خوابیده باشه.
بارِ جمع و جوری بود کنار یک خیابون ساحلی و از شمایل آدمها میشد فهمید که محله داغونیه، همینطور از آهنگها. خبری از موزیکهای بهروز نبود و هرچی بود، آهنگهای هفت و هشت ترکی بود که صداشون به زور از لابه لای جمعیتی که همخونی میکردن شنیده میشد. پسر چندبار دستم رو گرفت و کشیدم به میدون رقص که از سرِ کوچکی بار پر بود از آدمهای مستِ خیسِ عرق و چسبیده بههم. از عرق آدمها چندشم میشد و از پسر هم ،اما رسم ادب این بود که برقصم. دستِ آخر خستگی رو بهونه کردم و بطری به دست خزیدم گوشه تاریکی از بار، کنارِ یک زن و مرد حدودا پنجاه ساله. تنیده بودن در هم. مرد شلوار جین زاپ دار تنگ پوشیده بود و تیشرت یقه هفتِ سفید. شکمِ بیرون زده از زیرِ لباس و گردن و سینه چروکش حالم رو بد میکرد. زن هم با اون با آرایش تند و سینههای پلاسیده بیرون زده از یقه باز، کمتر از مرد زننده نبود، و شاید همین تلاش ناشیانه برای جوان نماییشون بود که اینطور جلب توجه میکرد. زن و مرد کم کم از خلوت بیرون رفتن و اول میدون رقص و بعد روی صندلی و دستِ آخر روی میز، شروع کردن به رقصی که کم از سکس نداشت. کمی نگاه کردم و بعد به خودم گفتم حالاست که پسر حالش خراب بشه و بیاد سراغم که دوباره رقص. از بار زدم بیرون و نشستم کنار ساحل. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زن و مرد هم اومدن. هر دو مستِ مست. مرد شروع کرد چیزهایی رو به ترکی بلغور کنه وهمزمان دستم رو گرفته بود و محکم میکشید و زن نشسته بود لب آب و قهقهه میزد.مهربون به نظر میرسیدن اما ترسیده بودم. مرد دستم رو ول کرد و دوید سمت خیابون، وقت زدن به چاک بود اما در یک چشم بههم زدن زن بلند شد و دوید توی آب. مرد رفته بود و زبون زن رو بلد نبودم که بپرسم تا کجا میخواد بره جلو. اونقدر مست بود که بیخیال فرار شدم و دویدم دنبال زن که پسر سر رسید. منو که تا زانو تو آب بودم برگردوند به ساحل و رفت دنبال زن که تا شونه توی آب بود و زنِ مستِ قهقهه زن رو کشون کشون برگردوند. به ترکی چیزهایی گفتن و خندیدن و پسر گفت که زن داره بهش میگه نامزد قشنگی داری. منو میگفت. خندیدم و گفتم بگو نامزد نیستیم. گفت ولش کن و خندید . زن خنده کنان باز زد به آب و پسر رفت دنبال زن و مرد هم برگشت. مرد گل خریده بود، یک دسته برایِ من و یکی دسته برایِ زن. گل رو داد به پسر و به ترکی گفت برای نامزد قشنگت گل خریدم. همه خندیدیم اما ترس هنوز از من برنگشته بود، هنوز پاهام میلرزیدن. خندیده بودیم اما هنوز تصویر مرد مستی که دستم رو میکشید و خیابونی که پر از مردهایِ مستِ لندهور بود و زنی که تا شونه تو آب بود جلوی چشمم بود. چند قدم فاصله گرفتم وبهتزده ایستادم رو به دریا. پسر برم گردوند به جمع و دست انداخت دور گردنم ، با زن و مرد ترکی حرف زد و هرازگاهی گونهام رو با پشت انگشت نوازش ملایمی کرد. نوازشش زبون ترکی نبود که نفهمم، زبون بدن بود و به دور از هر شهوتی میگفت نترس، من هستم. فکر کردم که هر کجای دنیا باشم این زبون رو میفهمم. دیگه نه ترسی بود و نه چندشی. من بودم و امنیتی که دست پسر داده بود. با خودم فکر کرده بودم که چه تلخ و چه شیرین که برایِ خودم بس نیستم. به پسر گفتم برو، من چند دقیقه دیگه میام. پسر رفت و ترس برگشت، خواستم برگردم که مرد با ایما و اشاره خواست دو دقیقه پیش زن بمونم تا بره و برگرده. رفت و برنگشت. نیم ساعت گذشت و بر نگشت تا پسر اومد دنبالم. برای زن تاکسی گرفت و زن رفت و منو نشوند کنار ساحل. پرسیدم زن و شوهر بودن؟ گفت چه فرقی میکنه. گفتم رفتارشون کنجکاوم کرد. گفت کنجکاویت جا نداره. راست میگفت. گفتم فرهنگ اینجا برام غریبه، به دید شما این زن چهجور زنیه؟ گفت زنِ خوبیه. شرمنده پسر شدم. شرمنده زن هم. من با تمام ادعای قاضی نبودنم پیِ جورِ زن رو گرفته بودم و پسرِ بزرگ شده تبریز، بی هیچ ادعایی قاضی نبود. دست پسر رو گرفتم و برگشتیم پیش بچهها. مرد روی همون میز زنِ دیگهای رو میبوسید. از دو دقیقه بعدی که قرار بود برگرده ساعتی گذشته بود.
تعریف کرد که یکبار کنار استخر عرق خورده بودن. آفتاب و آب و عرق دست به دست داده بودن و کارش کشیده بود به گلاب به روی شما. دوستاش شسته بودنش و لباس تمیز تنش کرده بودن و خوابونده بودنش و بعد، نیم ساعت یکبار بیدار میشده و خودش رو میرسونده به جمعیت و مستِ مست داد میزده: سوتین من کجاست؟ سوتین منو بدین ممههام آویزونن. حالا سوتین کجا بوده؟ تنش.
من؟ همه خندون، همه گردش همه تفریح، همه آدمهای زیبا کنارم و من کنارشون در زیباترین حالتم اما اون زیر، در واقعیت زندگی، پرم از ممههای آویزون. ممه های آویزونی که جا خوش کردن پس و پیش ذهنم و وسط قهقهههای مستی و سرمستیم، نهیب میزنن که هی، حواست هست؟ ما آویزونیم، ما زشت و بدریختیم و هستیم. بالابری، پایین بیای، رقصی چنان میانه میدان هم که کنی، یادت بیفته که همیشه این زیر نخواهیم موند، که یکروز، یکجا، یک نفر به همه خواهد گفت که فلانی؟ میدونستی ممههاش خیلی آویزونن؟
گمان نکنم تنها باشم، همه ما پشت همه جذابیتمون گرهای داریم، گرههایی داریم، خانوادهای متلاشی، عقدهای شخصی، حافظهای ترکیده، دانشی که واقفیم به نداشتنش، عشقی شراکتی، اعتماد به نفسی کم، همه ما پریم از ممههای آویزون و در نهایت، نظر مرا بخواهید، همین لباس زیباست نشان آدمیت. برای من آدمها همینن که میخوان به نظر برسن. شما هم بکوشید عظمت در نگاهتون باشه.
خفیف از حوالی ناف شروع میشه و پخش میشه و هر چه شعاعش بیشتر میشه قویتر میشه. مثل حلقههای هممرکز بر سطح آبِ راکدی که یک قطره آرامشش رو بهم زده. انگارانگشتهای دست رو غنچه کنی روی زانو و آروم بازشون کنی و انگشتهای باز شده زانو کم بیارن و در هوای اطراف زانو معلق بمونن، از حوالی ناف شروع میشه و کمیش بعدِ پهلوها در هوا غوطهور میشه و باقیش، راه میگیرن به سینه و بعد به گلو. مثل زلزله که تا پنج ریشترش رو تاب بیاری اما فرق بین پنج و هفت، فرق بین یک و سه نیست، دو ریشترش با دو ریشتر برابر نیست و به گلو که میرسه، انگار هفتش شده باشه نه و پاپانی در کار نیست.سینهت این موج رو به سلامت رد کنه موج بعدی از ناف رسیده. این اضطراب لعنتی. این لحظههایی که نمیدونی یک لحظه بعد چی قراره پیش بیاد.
جز وقتهایی که غم به ناگاه و بیخبرمیزنه به جونم و اشکهام پیش از اینکه فرصت کنم خودم رو جمع و جور کنم سر میخورند روی گونهام، غم رو انکار میکنم. از تصویر درهمشکستگی خودم بیزارم. یکبار برای نسیم گفتم که مامان چطور مرد، نشستم و تعریف کردم بی هیچ حسی تو صورتم که بازتاب اونچه باشه که در درونم میجوشید. جوری گفتم که انگار اخبارگویی جملات رو از روی مانیتوری بخونه که روبروشه و در تصویری نیست که ما میبینیم. انگار نه انگار که سرِ من اومده باشه. انگار نه انگار که دختری که برای تنها بار در زندگی کنترل از دست داده بود و حمله کرده بود به آدمها که جیغ نکشن، که مادرش جون به سر نشه و تمام وقتِ تقلا برای ساکت کردن اونها لبهاش رو گاز گرفته بود که صداش درنیاد و به نجوا التماس کرده بود که سکوت کنند، من بودم. انگار نه انگار که من بودم اون دختری که مادرش وقت مرگ روبرگردوند ونگاهش نکرد. من خونسرد گفتم و نسیم تا صبح گریه کرد. من از تصویر غمگینم بیزارم. انقدر منزجرم که بیرونش کردم از زندگی، از جایی به بعد حتی پایِ غم این و آن هم ننشستم. یکباربه تازگی نشستم پایِ حرفِ دوستم و از بیماریاش گفت، دوستم از درد میگفت و من به خودم میگفتم که باید ناراحت باشم اما نبودم، دردش همانقدر ناراحتم میکرد که ناراحت بودم از سرد شدن چایام حین از درد گفتناش و چه پنهان از کسی که در دلم کمی شاد هم بودم که زورم به غم رسیده. که پوزه غم رو به خاک مالیدم. که حتی عصرهای جمعه هم دلم نمیگیره. اما به این سادگی نیست. خاطرات تلخ همیشه در کمینان، ساکت و آروم گوشه ای از وجود آدم نشستن و فراموشی درکار نیست. یک عکس از آدمی که نمیشناسی، به سادگی تو رو به تمسخر میگیره که تو بودی؟ تو بودی که غمگین نمیشدی؟ تو بودی که یادت برده بودی؟ به شهرزاد فکر میکنم و به همه عکسهای خندونی که دیده بودم. که اینکه چند بار لابه لای این خندهها گریه اومده بوده و هقهق شده بوده. که چقدر پشتِ اون امیدش ناامیدی بوده، چقدر از امیدش به زندگی خوندیم و چقدر ناامیدیهاش رو نگذاشت که ببینیم. که شاید مثل من از تصویر ناامیدش بیزار بوده و حالا کجاست؟ به کجا میبرد این امید ما را؟ شهرزاد حالا همونجاست.
شنیده بودم که امید به بهبودی، نقش مهم و موثری در درمان سرطان داره. اینکه این حرف چقدر علمیه از دانش من خارجه اما اینکه چقدر عملیه رو به چشم دیدم. مادر من سالها با سرطان درگیر بود. ازپستان شروع شده بود و متاستاز داده بود به ریه و استخوان. همزمان با مامان، دختر دایی بابا هم که ساکن اصفهان بود سرطان داشت. اکرم از مامان جوونتر بود و امیوار تر.مامان صبح به صبح زنگ میزد به اکرم و حالشون رو با هم چک میکردند، انگار حالشون به هم بسته باشه، یکی که خوب بود دیگری امیدوار میشد. حال اکرم که خراب شد، به مامان گفتند بردنش خارج برای درمان. اکرم که مرد، گفتند درمانش طول کشیده و مامان رو دستبه سر کردن تا اون روز که زندایی آمد عیادت مامان و به بابا تسلیت گفت و مامان فهمید. خبر مرگ اکرم انداختش، امیدی که سرپا نگاش داشته بود با مرگ اکرم ناامید شده بود. او دوام نیاورده بود و مادرم انگار که مرگ خودش رو دیده باشد . مامان که بود، گاهی از خاله برام تعریف میکرد که از سرطان مرده بود. یک خاطره تلخِ تلخ داشت که نه با جزئیات، که کلیاتش یادمه. آریاییهای پاک رسوم مزخرف کم ندارند، اما یکی از مزخرفترینها دروغ سیزده است. رسمی که دروغگویی رو با شور و شعف همراه میکنه و چی از این بدتر؟ که آدمها به تکاپو بیافتند برایِ سرهم کردن دروغ بهتر و قابل باورتر و گویا قبل از انقلاب، تلویزیون هم در این بازی مسخره شرکت میکرده. دروغی میساختن و در برنامهای جورِ قابلِ باوری به خورد مردم میدادند. یکسال گفته بودن که دارویِ درمانِ سرطان کشف شده و دیگر هیچ بیماری از سرطان نخواهد مرد. حتما شده، حتما شده در شرایط بدبختی باشید و وقتی که کامل مستاصلاید یکهو یک روزنه امیدی پیدا شود. انگار آدم دوباره زنده میشه. انگار تمام نشدنیها در کسری از ثانیه شد میشه و تمام ناامیدیهای قبل طوری رنگ میبازن انگار که اصلا وجود نداشتن. اما اگر این امید نا امید بشه آدم برنمیگرده به نقطه قبل از امید، نمیرسه به همون درجه از ناامیدی که بود. آدم یکهو تبر میخوره، پودر میشه، نابود میشه و خاله من شده بود. شب که گفته بودن درمان سرطان دروغ سیزده بوده خاله از هم پاشیده بود و هیچ دیگه سرهم نشده بود.
حالا شهرزاد مرده، دختری که یکسال و سه ماه ما، و پابه پای ما بیماران سرطانی روند بیماریش رو نظاره کرده بودن مرده. دختری که همه بیمارها خودشون رو باش مقایسه میکردن و از انرژیاش انرژی میگرفتن و با امیدش امیدوار میشدن، حالا مرده. حالا ما غم داریم و بیمارها ناامیدن. روحش شاد اما کاش نبود. کاش نجنگیده بود، کاش امید نداده بود، کاش دیگه هیچکس اینکار رو نکنه. روحش شاد.
هفت آسمان را درنوردیده بودیم و از هفت دریا بگذشته بودیم و شب همه کنار هم خوابیده بودیم و صبح، هرکس به کارِ خودش بود. یکی پایِ فیسبوک، یکی سر در موبایل، یکی خواب و هر کس به کاری و کاویان به من گفت: از همه جایِ رفاقت، این قسمتش رو بیشتر دوست داره. که همه هستیم و برایِ هر کدام انگار کسی نیست. همه هستیم و هیچ حضوری خلوت کسی رو برهم نزده.
هیچجا از استاد ننوشتم. استاد،هیچ جا نیست جز در عکسی که یک کپه آدم سه چهارم عکس رو گرفتند و همه به هم وصلند و یک چهارم عکس، استاد دست انداخته دورِ کمرم و منو کشیده تو بغلش. عکسی که مشتیه نمونه خروارِ دوستیمون. تنها یادگارِ قابلِ لمس از آدمی که دنیایِ من رو نمیپسندید و اصولا دنیایِ طرفِ مقابل براش مفهومی درک نشده بود. میخواست تمام دنیایِ من باشه. استاد یک شبِ تابستون از تویِ همه سیمهایی که به مدد تکنولوژی دیگه وجود نداشتند گذشت و برام نوشت که اسمم رو گذاشته شعبده باز و منتظر نشسته که از کلاهم خرگوش در بیارم و خودش نشست تویِ گیشه بلیط. اول به شلوار آویزونها، بعد به بددهنها، سپس به مجردها بلیط نفروخت و بعد مردها و آخریها حتی به زنها. من خرگوش در آوردم و تنها نشست تشویقم کرد و یک روز گفت: از بیرون اومدی دستهات رو شستی؟ فکر کردم بعد هم خواهد گفت باید پایِ چپ واردِ خلا بشی. جوری محقِ من شده بود انگار بدنش باشم. استاد تمام شد. اثرش اما نه. اثرش انقدر موند که وقتی خرس خواست براش چای ببرم فقط بروبر نگاهش کردم. قبل از استاد «فقط» دلم میخواست یکی باشه اما بعدِ استاد، دونستم که دلم میخواد یکی «فقط» باشه. حالا شما میگید اینها هر دو یکچیزن اما من میگم نیستن. «فقط یکی باشه» یعنی باشه به هر قیمتی و هر جور حکمرانی و هر خطی که به دورم بکشه هم قبول. اما «یکی باشه فقط» یعنی باشه و انگار نباشه، بلد باشه با حضورش خلوتم رو به هم نزنه، مثل سوپِ گرمی که ظهرِ سردِ زمستون رویِ گازه. بویِ گرمش خونه رو پر کرده اما داد نمیزنه بیا منو بخور، بیا منو بخور
این تارهای ضخیم رو کجایِ زندگی پیچیدم دورِ دست و بالم. کجایِ این پیله درِ پروانه شدن رو گذاشتم. اولین بار کِی باورم شد همون بهتر که اومدنش رو نگم که رفتنش رو هم نفهمن. کجا فرو رفتم تو این خلوت ودر سایه عاشق شدم و در خلوت دوست داشته شدم و عکسِ دونفره کم اومد تو زندگیم. کجا رسیدم به این که دردِ تنهایی رو تنها تحمل کردن راحتتره. که رفتنها نه غمگین، که تحقیرم میکنن و کجا ترسِ این حقارت از ته رابطههام رسید به سرشون، به همون سلام اول. چطو ذره ذره خم شدم که امروز این منم که پیشنهاد میدم با همیم اما تو با هر کس که خواستی و من با هر که خواستم و نمیشکنم. کجا زهرِ طعنه «پس چی شد اون همه عاشقی» ها زد به ریشه وصفالعیشهام، کیا نشسته بودن دورم که خندههایِ سرزده از خاطره شیرینِ شبِ پیشم رو خوردم و جایِ وصف بوسیدنش وصفِ تب رو کردم بهونه نبودنم. کجا خفهگی پیشه کردم. کجا دوزاری افتاد به اینکه آمد و شد نداریم عزیزِ من و هرچی هست آمد و رفته و بوق خورد. کجا این گوشی رو برداشتم. کجا من شدم و لاکم و مهمان که رسید، چراغها رو خاموش کردم
به دیوار اشاره کرد و گفت: اون نقاشی کارِ خودمه. قابِ آینه هم. اونجا تو کمد، اون سفالها رو هم خودم رنگ کردم و اون مجسمه هم ، اون هم کارِ منه.بعد یک بشقابِ شیشهای داد دستم که زیرِ سطحِ شیشهایش نقاشیِ کمرنگی از غاز و اردک بود کنار یک برکه. بشقاب تنها چیزی بود که از دیدِ من ذرهای هنر درش به خرج رفته بود. باقی شبیه کاردستیهایِ نُنُرِ یک دختربچه ده-دوازده ساله بودن. گفتم این قشنگه، خیلی وقت بود به نظرم رسیده بود باید یه چیزی بگم، تقریبا از همون اولی که شروع کرده بود به معرفی آثارش. نمیشد فقط بر و بر نگاه کنم، اما نه میتونستم خلافِ نظرم بهبه و چهچه کنم و نه میشد رک باشم و دربرابر آثارِ از دیدِ من بچهگانهای که با افتخار بهم معرفی میشد موضع بگیرم. این شد که بشقاب رو که داد دستم خوشحال شدم که در نهایت کاری لایقِ کلمه» خوبه» داد دستم. گفتم: نقاشیِ زیرِ بشقاب قشنگه. آبرنگه نه؟ گفت: نه. برچسبه، خریدمش. گفتم بشقاب رو چطور درست کردی؟ گفت: اونم خریدم، بعد چسبوندمشون به هم. چندثانیه تو صورتش نگاه کردم.گفتم: خیلی تمیز چسبوندی. آفرین. به گمانم از تعریفام خوشش اومد. تو چشمهاش دیدم که به خودش افتخارتر کرد.
بعضیها وقتی قرمهسبزی دست میکنن براتون، فقط قرمه سبزی درست کردن. اما هستند آدمهایی که وقتی براتون قرمهسبزی درست میکنن، سبزیِ تازه از بازار خریدن، حسابی با مایع ضدعفونی کننده شستن، سبزیها رو خرد کردن، با روغن فراوان سرخ کردن، پیازها رو پس از شستن و خرد کردن، سرخ کردن تا طلایی بشن و بعد، گوشت و ادویه رو با پیاز تفت دادن، لوبیا و آب و سبزیهای سرخ شده رو ریختن روی گوشت و پیاز و زیرش رو کم کردن تا جا بیافته، و تعریفِ همه کارهایِ کرده و نکرده برایِ شما رو همراه با قرمهسبزی میچینن رویِ میز. آدمهایِ » ببین برات چهقدر کار کردم، حواست باشه باید تلافی کنی» آدمهایی که نه برایِ دلِ خودشون میکنن و نه برایِ دلِ شما. آدمهایِ بوقی برایِ دوغی. با اینها باید سرتون تو حساب و کتاب باشه.
نوشتم:گفتم اتفاقات مهمِ سیسال زندگیم رو تو سیثانیه بشمرم ببینم میشه؟ بعد شد.
امید نوشت: به اتفاق مهم نیست، قدر خاطرههات زندگی کردی.
چهار یا پنج ساله بودم، رفتم خونه مادربزرگ و برای بار اول نغمه رو دیدم. دختر همسن و سال من که معلول جسمی بود، همه عروسکها و اسباب بازیهایِ من رو چیده بود کنار دیوار، به ترتیب قد، به تناسب رنگ، عروسکها خوشحالتر بودن انگار، نغمه که رفت سعی کردم عروسکها رو همونطور بچینم که چیده بود، نشد که نشد. یکجای چیدنم میلنگید. نغمه توانی داشت که من نداشتم.همان چهار یا پنج ساله بودم، مامان همیشه باظرفِ غذا دور خونه دنبالم میدوید، شام نخورده که میخوابیدم بیدارم میکرد و غذا رو سرِ حوصله قاشق قاشق به بهانه قطار و هواپیما و فرودگاه میگذاشت دهنم. یکبار گفت: شوهر هم که بکنی باید بیام غذا بذارم دهنت. گفته بودم نمیخواد شوهرم بیدارم میکنه میذاره دهنم و مامان، از فرداش به هرکی رسید، خاله و عمه و دوست و همه و همه گفت که گفتم شوهرم بیدارم میکنه و میگذاره دهنم و همه ریسه رفتن و من نفهمیدم کجاش خنده داره تا چند سال پیش .یادم اومد و ریسه رفتم و گریه کردم که مامان نیست. شش ساله بودم، میرفتم کلاس ژیمیناستیک، مایوم سوراخهای ریز داشت که در حالت عادی معلوم نبودن اما کشیده که میشد، بدنم از زیرش پیدا میشد. الناز به مامان گفت: خاله سارا بالانس که میزنه، نازش پیدا میشه. مامان گفت: ناز دختر منو اگه نگاه کردن بهشون بگو باید پول بدنها. و خندید و فرداش برام مایو تازه خرید. هفت ساله بودم، دوقلوها تازه به دنیا اومده بودن، دختر همسایه اصرار کرد که سحر رو بغل کنه و مامان سحر رو داد بغلش، سحر بالا آورد و دختر همسایه ولش کرد و سحر با مغز خورد زمین. مامان جیغ زد و رنگش پرید، دختر همسایه گفت نترس خاله، زیاد کثیف نشدم. هشت ساله بودم، دخترخاله آبله مرغون گرفت و مامان منو برد که آبله مرغون بگیرم. دخترخاله اومد با من بازی کنه و من فرار کردم و دوید دنبالم و من بیشتر فرار کردم و دخترخاله گریه کرد و من برای اولین بار دلم سوخت و فهمیدم سوختنِ دل چه احساسِ تلخیه.هنوز هم دلم میسوزه و سوختن، حسِ غالبمه. نه ساله بودم، تو کوچه گنجشک پیدا کردم و آوردم خونه، مامان تازه عمل کرده بود، یک سینهاش رو برداشته بودن و به قولِ خودش پیشی برده بود، گنجشک رفت زیر کمد، مامان سرِ کمد بزرگ رو گرفت و بالا برد و من رفتم زیر کمد که گنجشک رو بیارم. گنجشک رفته بود زیرِ پایه و دستم نمیرسید، مامان گریه میکرد و میگفت ولش کن بیا بیرون، بخیههام پاره شد و من میگفتم یکم دیگه نگه دار، ول کنی له میشه و آخرش گنجشک رو آوردم بیرون و مامان نشست روی زمین و گریه کرد. گنجشک فرداش مرد و مامان گفت خوب بود برای یکروز جوجه میمردم؟ شانزده ساله بودم، یک شب جمع شده بودیم کنارایوون مادربزرگ، مامان، مو و مژه و ابرو و یک سینه و جون نداشت، دوقلوها پیرهن قرمز چینچین پوشیده بودند، عزت صادات میزد روی قابلمه، دوقلوها قر میدادند و مامان میخندید که یهو غم ریخت توی چشماش. نگاهام به چشمهاش بود، نفسام برید،اشکهاش که سرازیر شدن نفسم بالا اومد. عزت صادات دیگه نزد. زمین ایستاد و به جایش غم چرخید و چرخید. بعد از اون شب مامان دیگه من و دوقلوها رو نشناخت، همه رو میشناخت، ما رو نه. دوقلوها رو بردن خونه عمهام و من موندم. حرف میزدم جواب نمیداد، دستش رو میگرفتم سرش رو برمیگردوند، میدونست تموم شده، میخواست قبل از مرگش مرده باشه، که فکر کنم برای .مادری که اونجا خوابیده، من مردهم. میخواست دل بکنم. همان شانزده ساله بودم، یک روز صبح بیدارم کردن گفتن برو پایین پیش مامانت، گفتم یکم دیگه بخوابم، چطور گفته بودم یکم دیگه بخوابم؟ هنوز خودِ اون صبحام رو نمیفهمم. رفتم پایین، همه بودن، نشستم کنارش و دستش رو گرفتم، نگاهم نکرد، ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و سرش رو گذاشت رو پای بابام، دست بابا رو گرفت و چشماش رو بست، چشمهاش مردن، دستش افتاد، پاها اما هنوز تکون میخوردن. مادر بزرگم جیغ کشید و من بهش حمله کردم ، شنیده بودم اگر بالای سرش جیغ بزنن جون به سر میشه، مادربزرگ جیغ میزد، همه جیغ میزدن، من التماس میکردم، برگشتم بالای سرش، تموم کرده بود و میدونستم تا ته زندگیم، حسرت هیچ چیز به اندازه نگاهی که نکرد آزارم نخواهد داد. همون شانزده سالم بود که مادر شدم، تو یک لحظه مادر شدم بیکه زاییده باشم. رفتیم خونه عمه و به دوقلوها گفتیم مامان رفت. سپیده فقط نگاه کرد، بچه هفت ساله درکی از مرگ نداشت، فقط نگاه کرد و سحر، یک گوله اشک از یک چشمش چکید، یک گوله اشک برای مامانی که رفته بود.
خاطرات بعدیم بهتر از قبلیها نیستن، طاقت بیشترنوشتن ندارم. طاقتِ زندگی کردن ندارم. کاش میشد خاطرههام هم مثل اتفاقهام تو سیثانیه خلاصه میشدن. من چقدر زندگی کردم. چقدر زندگی کردم
اوایل فیلمِ مسابقه بزرگ، وقتی به قدیمیترین و محبوبترین بازیکن تیمِ هاکی میگن که قرار نیست دیگه تویِ تیم باشه میگه: من هنوز هم میتونم بازی کنم. و اونا میپرسن: آخرین باری که گل زدی کی بود؟
آخرین بار که گل زدم کی بود؟ نوشته بودم تجربه نکردن رو باید موکول کرد به دهه پنجم زندگی، وقتی که آدم توانی برای از نو به فاک رفتن نداره. دو سال پیش نوشته بودم اما حالا، در آستانه سیسالگی، نشستم و سی سال زندگیم رو خلاصه کردم در سی ثانیه و شد. آخرین بار کی گل زده بودم؟ اصلا گلی درکار بود؟ چند سال شده که «هیچ»، تنها جوابم بوده به سوالِ «چه خبر»؟ هیچ. و واقعا هیچ.
تمامِ تجربهها به هیچ و من، دیگه توانِ از نو به فاک رفتن ندارم. برایِ این گُه، دست و پا نمیزنم. همینجا خواهم نشست. شما بازی کنید، من دست میزنم.
دیروز من و مدیر، وسط شرکت هم را پاره کردیم. من جیغ زدم و مدیر داد، من گریه کردم مدیر یک نیمچه سکته. کیفم رو برداشتم که برم، گفت اگر رفتی برنگرد، گفتم نمیگردم. بعد دوباره داد زد و من دوباره جیغ زدم و گفت حالا یا برو بیرون یا برگرد بشین پشت میزت. اون لحظه من نبودم که تصمیم گرفتم، پاهام بودن، بیکه نظر من به تخمشون باشه.برگشتم ونشستم پشت میزم. وقت رفتن مدیر بغلم کرد، گفت تو عین منی، گفتم شما بدتر از منی، گفت من چیام؟ گفتم هر چیزی که منم شما بدتری. گفت بوس؟ گفتم من بوس کنم یا شما؟ گفت من.روبوسی کردیم و تموم شد.
باید اختیار تصمیمگیری رو، به کل بدم دست پاها، یا هر کدوم دیگه از اعضا حتی اسمش رو نبرها. که اگر به خودم بود، الان باید میگشتم دنبال کار..
من نگهبانی میدم، تو بخواب.
با هرکس که خواستی.
سرانجام به توافق رسیدیم. که او شکنجه دهد، من طاقت بیارم
صبح به صبح، مادرش میآوردش تا دمِ درِ کلاس، کیفش رو میداد دستِ ندا و به من میگفت زیرِ بغلش رو محکم بگیر. مینشوندیمش رو نیمکتِ اولِ کلاس و من و ندا مینشستیم دو طرفش. باهوشترین شاگرد کلاس بود. نحیف بود، پوست و استخوان و هر روز نحیفتر هم میشد اما همیشه خندون بود. انگشتهاش برای نگه داشتن مداد ضعیف بودن، مداد که میافتاد، میخندید. من خندهم نمیگرفت، میخندیدم اما. هیچوقت نفهمیدم چی بود، چه دردی، چه مرضی، چی بود که جون نمیگرفت. انقدر به سختی حرف میزد و انقدر صداش به سختی شنیده میشد که به حرفش نمیگرفتم. شروع کرد به نیومدن، یک روز میاومد سه روز نه، براش مینوشتم فارسی تا کجا خوندیم، ریاضی تا کجا و وقتی بعدِ چند روز میومد، مشقهاش رو نوشته بود. گِرم گِرم لاغرتر میشد و گِرمها رو میشد به چشم دید. یکروز صبح گفتن دیگه نمیاد، فکر کردم تموم شده، فکر کردم آخرین گِرمها هم آب شدن، فکر کردم استخونهاش چی؟ بچهها روی تخته نوشتن باورم نیست که تو رفتی و خاموش شدی. رفتم به حیاط مدرسه و دویدم. صبح روز هفتم، مدرسه بردمون خونه مهسا. مادرش گفت دارو پیدا نشد،سفارش داده بودیم بیارن، امروز رسید
مثل اختاپوس چسبیده بود پسِ گردنم. لب که باز میکردم به گفتن خاطرهای برای کسی، میپرید وسط حرفم و ادامه خاطره رو به دست میگرفت، خودش را میکرد قهرمانِ داستانی که برای من بود. خاطرهها رو میدزدید ازم. من و تو معنایی نداشت براش، فقط یک «ما» وجو داشت، ترشحاتِ چرک و کثافتش رو با من تقسیم میکرد و دهنش رو میکرد تو ظرفِ غذام. طاقتِ ندونستن نداشت، حقِ پنهان کردن نداشتم، سرک میکشید، زیر و رو میکرد، سوارِ گذشته و حالم بود. باید تموم میشد، باید تمومش میکردم . یکروز، از یک لحظه، شروع کردم به خاطره نساختن، خوراک ندادن به این رابطه مریض. روز اول چای ریختم نشستم روی صندلی رو به آفتاب و تو تقویم، دورِ فردا خطِ آبی کشیدم. براش شد اون روزی که نشسته بودیم روی صندلی و چایِ داغ خورده بودیم و غروب آفتاب رو تماشا کرده بودیم. روز بعد چای ریختم و نشستم روی صندلی رو به آفتاب و تو تقویم دورِ روز بعد خطِ قرمز کشیدم و روز بعد خطِ سبز و روز بعد خطِ زرد… هر روز خیره شدم به آفتاب و تو فکرم زندگی کردم، رفتم دریا و تن به آب زدم و اختاپوس فقط نشست وآفتاب رو نگاه کرد، رفتم به اون اتاق با اون نورِ قرمزنارنجی و غلت زدم لابهلای ملحفهها واختاپوس فقط نشست و آفتاب رو نگاه کرد، رفتم کافه و گفتم گلدونها با من، آبپاش کجاست؟ و اختاپوس فقط نشست و آفتاب رو تماشا کرد. یکروز که نشستم روی صندلی وخط کشیدم برای روز بعد، دیوونه شد. بازوهایِ لیز و لزجش رو دورِ گردنم محکم کرد و تو هوا تاب داد و تقویم رو گرفت، پاره و مچاله کردو کوبید به دیوار و رفت. از گردنم پیاده شد و رفت. خاطرهها دیگه فقط برایِ من بودن، تماشایِ هر روزه آفتاب خاطره جذابی برایِ دزدیدن نبود.
به قیافهم نمیام
گفته بود که بهترینِ دنیاست اگر بتونم به قوانینش احترام بذارم و من، از قوانینش پرسیده بودم. در حالیکه باید تعریفش رو از «بهترین» میپرسیدم. بهترینش، بدترینِ من بود.
در حالِ عبور از پیادهرو یک نگاهِ گذرا به ویترین مغازه انداختم و رد شدم. فکرم تا حوالی ظهر مشغول بود و از وقتی آزاد شده میبینم که من از ویترین بازگشتم اما ویترین از من باز نمیگرده. ویترین که نه، اون پیشبندِ آشپزی پشتش. پیشبندِ نازکِ حولهای به رنگِ سرخابیِ تیره که بندهاش روبانهایِ بنفشِ چند درجه تیرهتر بودن. اگر پیشبندِ من بود بیشتر آشپزی میکردم، اگر پیشبندِ من بود غذاهایِ لذیذتری میپختم، ظرفها کمتر تو سینک میموندن. بنفشه آفریقایی میخریدم حتی برای آشپزخونه.
دیشب خواب دیدم یک اتاقه و توش منم و یک پیانو. نشستم پشت پیانو و زدم. چنان به سرعت دستم رویِ کلیدهاش حرکت میکرد که تصویری که میدیدم، مثل این بود که وقت عکس گرفتن دستم رو حرکت داده باشم، محو طورو چنان قطعههای خوبی میزدم که بیا و بشنو. بیدار که شدم سرِ انگشتهام بیحس بود. با خودم فکر کردم اگر بابا بچه که بودم یک پیانو خریده بود و همینطوری گذاشته بود گوشه خونه، بیکه برام معلم بگیره یا کلاس و اینها، حتما پیانیستِ خوبی میشدم. بعد فکر کرده بودم که اگر پیانو گوشه خونه بود بی هیچ اجباری، درش رو هم باز نمیکردم حتی. اینطور آدمِ «بهخودیِخود هیچ دری باز نکنی» که منم.
پیانیست که نشدم، پیشبند رو هم نخواهم خرید. اما هنوز منتظرم کسی مجبورم کنه بهارنارنج وخلالِ پوستپرتقال بخرم بریزم تو چای.