بچسبونیم و افتخار کنیم

به دیوار اشاره کرد و گفت: اون نقاشی کارِ خودمه. قابِ آینه هم. اونجا تو کمد، اون سفال‌ها رو هم خودم رنگ کردم و اون مجسمه هم ، اون هم کارِ منه.بعد یک بشقابِ شیشه‌ای داد دستم که زیرِ سطحِ شیشه‌ایش نقاشیِ کم‌رنگی از غاز و اردک بود کنار یک برکه. بشقاب تنها چیزی بود که از دیدِ من ذره‌ای هنر درش به خرج رفته بود. باقی شبیه کاردستی‌هایِ نُنُرِ یک دختربچه ده-دوازده ساله بودن. گفتم این قشنگه، خیلی وقت بود به نظرم رسیده بود باید یه چیزی بگم، تقریبا از همون اولی که شروع کرده بود به معرفی آثارش. نمی‌شد فقط بر و بر نگاه کنم، اما نه می‌تونستم خلافِ نظرم به‌به و چه‌چه کنم و نه می‌شد رک باشم و دربرابر آثارِ از دیدِ من بچه‌گانه‌ای که با افتخار بهم معرفی می‌شد موضع بگیرم. این شد که بشقاب رو که داد دستم خوشحال شدم که در نهایت کاری لایقِ کلمه» خوبه» داد دستم. گفتم: نقاشیِ زیرِ بشقاب قشنگه. آبرنگه نه؟ گفت: نه. برچسبه، خریدمش. گفتم بشقاب رو چطور درست کردی؟ گفت: اونم خریدم، بعد چسبوندمشون به هم. چندثانیه تو صورتش نگاه کردم.گفتم: خیلی تمیز چسبوندی. آفرین. به گمانم از تعریف‌ام خوشش اومد. تو چشم‌هاش دیدم که به خودش افتخارتر کرد.